پرنده ی من از آفاق بی نشانه می آمد...
یک مرخصی ِ کوتاه
دلم میخواهد یک مرخصی داشته باشم هر چند کم.. هر چند کوتاه تا به زندگی و برنامه های خودم برسم.. مثلا در تلگرام دوستی برایم پیام نگذارد ..کاری به کارم نداشته باشد.. خودم باشم و خانواده ام .. خودم باشم و کتاب هایم.. خودم باشم و برنامه ی منظم تمرین هایم.
این روز ها دیدن پیام های دوستانم اصلا خوشحالم نمی کند ! دلم بی توجهی می خواهد .. اینکه هیچکدامشان به یادم نیفتند .. حالم را نپرسند .. مهربانی نکنند.
من آدم مزخرفی هستم قبول. دوست دارم در انزوای خودم تنها باشم.. دوست دارم همیشه حفظ فاصله کنم. در تمام عمر فقط یک دوست صمیمی داشتم .. یک فاطمه ی زیبا و دوست داشتنی که صدای قشنگی داشت ..که توی عکس هایش خیلی خوب می افتاد بر عکس من که همیشه از عکس خودم بدم می آمد و .. که با او دیوانه بازی خیلی می چسبید..که حریم خصوصی سرش میشد .. که رفتارش قشنگ بود..که اس ام اس هایش در طول روز متشنجم نمی کرد.. که هر ساعتی از شبانه روز میتوانستم تنها به او پیامک بزنم .. که هر حرفی را بدون پرده پوشی و احتیاط به او بگویم.. برایش درد دل کنم .. و بعدش هم بابت حرف های زیادی خصوصی که تنها به او می گفتم احساس پشیمانی نکنم و اصلا نگران نباشم که نکند یک روز و روزگاری برای دیگری تعریف کند.. یک روز ِ خوب ما به سرمان زد برویم هوا خوری و هوا هم به سرش زد که دیوانه شود.. باران گرفت .. بارانی شدید و ما کنج دیوار ِ یک خانه پناه گرفتیم ..یادش بخیر.. از خیابان که می گذشتیم باد چترمان را برگرداند.. باد ِ دیوانه .. باعث خنده ی مردم شده بودیم .. عجب روزی بود..
یک سفر ِ کوتاه زمستانی هم با هم رفتیم.. یه آهنگ را چندین و چند بار گوش کردیم و بارش برف را از پنجره ی قطار تماشا کردیم.. سفر پر ماجرایی بود فقط من می دانم و او و یک اوی دیگر .ها ها ها
خاطرات من با او نه کوتاه است و نه کم..
یک روز دعوای بدی کردیم.. از ما بعید بود .. خییلی دلخور شدیم از هم و من فهمیدم اینکه می گویند آدم هایی که همدیگر را دوست دارند زودتر و بیشتر از هم دیگر می رنجند و سخت همدیگر را می بخشند ! حقیقت دارد.
بله.. من ودوست جان دوسال است که از هم بی خبریم..
و من خیلی دلتنگش هستم و چند تا کتاب خوب خوانده ام که دلم میخواهد فاطمه هم آن ها را بخواند. کلا یک چیز هایی هست که باید با او به اشتراک گذاشته شود..
از دوست هایی که دلم میخواهد مرا به حال خودم بگذارند رسیدم به فاطمه ای که الان آن سمت تنهایی از حرف های من دلگیر است.
برای خودم یک خدای کوچک خواهم بود..
تا بحال شده کسی روحت را عریان کند و خودت را به خودت نشان دهد؟ تمام ِ آن گوشه های تاریک قلبت .. تمام حرف هایی که اصلا نمیتوانستی یا شاید نمی خواستی بگویی یا جایی بنویسی فقط برای اینکه می ترسیدی کسی تو را..تمام ِ تو را به اندازه ی خودت بشناسد اما درکت نکند..
خطر پذیری .. برای من ترس دارد، برای منی که همیشه خودم را .. آن دخترک ِ پریشان را که با هر قدم، هراسان بر می گشت و به پشت سر نگاه می کرد که مبادا سایه ای غریبه و مرموز ،بی صدا تا عمیق ترین لحظه ی تنهایی اش بیاید را پنهان کردم.
من همیشه آماده ی فرار بودم از همه ..حتی از خودم..
هیچوقت گناهانم را حتّی در خلوت خود اعتراف نکردم..
حتی هیچوقت زُل نزدم توی چشم های خودم و با صدای بلند خواستن ِ کسی یا چیزی را اعتراف نکردم..
و حالا می بینم او تمام خودش را و مرا نوشته.. همه چیز را لو داده .. دست خودش را که هیچ.. دست مرا هم رو کرده ..
تمام شد ! تمام..
حالا باید کتاب را گوشه ای پنهان کنم ..اما نه! باید بدون آن که توجه خاصّی به نام و طرح ِ وارونه ی روی جلد و رنگ های در هم و برهمش بکنم لا به لای کتاب های دیگر پنهانش کنم .. مثل یک چیز معمولی که اگر حتی گم شود هم مهم نیست!
باید تمام ِ حواسم را جمع کنم تا وقتی کنارم هستی هیجان زده نشوم و نامی از او و کتابش نبرم. باید خودم را از تو پنهان کنم .
تو نباید بخوانی اش..
فالاچی خوانی
هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصّه خواهیم داشت
بیشتر فراق خواهیم کشید .. تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد
شادی هایمان لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آن ها تا ابد در یاد بماند
اما رنج ها داستانش فرق می کند ..
تا عمق وجود آدم رخنه می کند
و ما هر روز با آن ها زندگی می کنیم..
انگار که این خاصیت انسان بودن است..
اوریانا فالاچی
دیر تر از بقیه خوابت می برد که مثلا چه اتفاقی بیفتد؟!
نصفه شبی بزند به سرت که بیایی اینجا و پرت و پلا بنویسی؟ آهنگ گوش کنی؟ پست های گذشته را زیر و رو کنی و دنبال ِ نمی دانم چه بگردی؟! تیک تاک ِ ساعت را گوش کنی؟
حس خوب ِ لحظه ها..
توو رویاهات سراغم رو می گیری
میای وقت که باز دلم گرفته..
میای این بارو از پیشم نمیری
نگات از لحظه های بی قراری
واسم رویای فردا رو میسازه
یه حس خوبی توو این لحظه ها هست
که بین ِ ما دوتا مثل ِ یه رازه..
«مهنّا حسین زاده»
از قدیمی تر ها
هدیه ی مامان است
سال ِ نو مبارک
سرگذشتی درباره ی سالی که گذشت ، از اشک ها و لبخند هایش.. از خوبی ها و بدی هایش و سنجاق کنم به گوشه ی حافظه اش، حالا که چمدانش را بسته ..
دوست دارد خاطره ای از ما داشته باشد که بعد ها وقتی دلتنگمان شد بغل کند .
آنقدر مهربان بود که تکه تکه های وجودش را در لحظه هایمان جا بگذارد .. حالا با لبخندی آفتابی یا بغض و باران..
من لبخند هایش را بیشتر دوست دارم .. وقتی روی صورت ِ مادرم نشست یا گونه های برادرم را نوازش کرد.
راستش را بخواهی اصلا نمیدانم چگونه گذشت!
نمیدانم دوستش داشتم یا نه.. نمیدانم دلتنگش خواهم شد یا نه..
برای من مثل ِ راهی بود که باید می رفتم.. مثل ِ خوابی که باید می دیدم.. یا دروغی که باید می شنیدم.
فکر کنم برای من لذّت تماشای همین عکس از سالی که گذشت بس باشد .
در فکر روزهایی هستم که هنوز نیامده اند... بهاری که هنوز نرسیده.. با شکوفه های سپید و صورتی.. با برگ های سبز و کوچک.. با رودخانه های شاد و رقصان.. سال ِ خوبی خواهد بود ، وقتی درباره اش حرف می زنم بی اختیار لبخند میزنم.. ناخود آگاه شاد می شوم.. یکجور ِ قشنگی بی قرارش هستم.. منتظرش هستم..
و او دارد بهترین ها را انتخاب می کند..شادی های کوچک و بزرگ را دستچین می کند.
خدا در کنارش قدم می زند و راهنمایش شده
می آید.. با رنگ های شاد و حرف های خوب و اتّفاق های قشنگ..
صدای قدم هایش را دوست دارم . برایمان کلّی سوغاتی آورده .
خدا بهترین ها را برایمان آرزو کرده ..این را خودش درِگوشم گفت و لبخند زد و به آسمانش بازگشت.
خدای خوب و مهربانم دوستت دارم و برای این همه آرزوها و اتفاق های قشنگ از تو ممنونم
یک فنجان شعر..☕
در جیب هایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفرمش
زنی را به میدان ِ جنگ می برد
آمار کُشته های جنگ همیشه غلط بوده
هر گلوله دو نفر را از پا در می آورد
سرباز و دختری که در سینه اش می تپد..
مریم نظریان ِ نازنین
تنهایی ِ با شکوه
« فکر می کنم مشکلات ِ من با من از جایی شروع شد که هیچ چیز به اندازه ی تنهایی خوشحالم نکرد.
تنهایی قدم زدن، تنهایی فیلم دیدن ، تنهایی خواندن، تنهایی شاد بودن ، تنهایی گریستن و تنهایی چرخ زندگی را چرخاندن..
حضور در جمع بعد از ساعتی تعادل من را بهم می زند ، دلم میخواهد برگردم به لاک خودم ،همانی که همیشه یک چای تک نفره دم است و من می توانم ساز خودم را بنوازم و..
نمی دانم باید متاسف باشم یا خوشحال، امّا سال هاست که در نقطه ای ایستاده ام که هیچ چیز و هیچکس به اندازه ی خودم خوشحال و ناراحتم نمی کند.
متن از «نگار حسینی» نازنین
یک مرخصی ِ کوتاه
دلم میخواهد یک مرخصی داشته باشم هر چند کم.. هر چند کوتاه تا به زندگی و برنامه های خودم برسم.. مثلا در تلگرام دوستی برایم پیام نگذارد ..کاری به کارم نداشته باشد.. خودم باشم و خانواده ام .. خودم باشم و کتاب هایم.. خودم باشم و برنامه ی منظم تمرین هایم.
این روز ها دیدن پیام های دوستانم اصلا خوشحالم نمی کند ! دلم بی توجهی می خواهد .. اینکه هیچکدامشان به یادم نیفتند .. حالم را نپرسند .. مهربانی نکنند.
من آدم مزخرفی هستم قبول. دوست دارم در انزوای خودم تنها باشم.. دوست دارم همیشه حفظ فاصله کنم. در تمام عمر فقط یک دوست صمیمی داشتم .. یک فاطمه ی زیبا و دوست داشتنی که صدای قشنگی داشت ..که توی عکس هایش خیلی خوب می افتاد بر عکس من که همیشه از عکس خودم بدم می آمد و .. که با او دیوانه بازی خیلی می چسبید..که حریم خصوصی سرش میشد .. که رفتارش قشنگ بود..که اس ام اس هایش در طول روز متشنجم نمی کرد.. که هر ساعتی از شبانه روز میتوانستم تنها به او پیامک بزنم ...
یک روز دعوای بدی کردیم.. از ما بعید بود .. خییلی دلخور شدیم از هم و من فهمیدم اینکه می گویند آدم هایی که همدیگر را دوست دارند زودتر و بیشتر از هم دیگر می رنجند و سخت همدیگر را می بخشند ! حقیقت دارد.
بله.. من ودوست جان دوسال است که از هم بی خبریم... .
سیلویا پلات
می توانم صدای اعحاب آور و زُمُخت هیولای بیچاره را که آرام در کاخی با پرده های کشیده نجوا می کرد ، بشنوم. فرشته ی اورتبیز و مرگ مثل برف در داخل آینه وب شدند. تنها در نظر تو باد ها از سیارات و کرات دیگر می آیند و مرا با خود می برند. وقتی از هر کلمه ای به زبان فرانسه با من حرف می زنی، با هر کلمه، گویی جانم به لب می آید. نامه ات این شُبهه را برای آدم به وجود می آورد که انگار تخیلاتت را به من تقدیم کردی و من هم آن را به شعر و قصه بر گرداندم؛ با هر کسی اندکی درباره ی آن حرف زدم ، گفتم این یک مجسمه ی برنزی بود، از پسری برنزی با پشتی گوز ، که در زمستان در باغ ما به سر برد و در حالی که برف رویش را پوشانده بود تعادلش را حفظ کرد و من هر شب که به دیدنش می رفتم ، برف را از روی او می تکاندم.
من به تخیل تو نقاب های متفاوتی پوشاندم و به چهره های دیگران زدم، انگار وقتی مست بودم آن ها تو را شناختند. با خلوص نیت کارهایی کرده ام تا خودم را به همگان بشناسانم : در ساعت سه صبح که همه خواب بودند، از دروازه ای که بالایش نیزه داشت زیر نور ماه بالا رفتم ، طوری که مرد ها حیرت کردند، چون نیزه های بالای دروازه داخل دستم فرو رفت و خون نیامد.
خیلی ساده است ، تو آنقدر عاقل نبودی که تخیلت را به من بدهی. باید زن ِ خودت را بشناسیو با او مهربان باشی. از من خیلی انتظار داری : میدانی من آنقدر قوی نیستم که در قلمرو انتزاعی ارسطویی بیرون از زمان و مکان، آن سوی همه ی آن آینه ها بتوانم دوام بیاورم.
باید دست کم این یک کار را برای من انجام بدهی. تخیلت را بشکن و آن را از من بقاپ. نیازمند آنم که تو با کلماتی قاطع و شوک آور به من بگویی دست نیافتنی هستی، اینکه از من نمی خواهی برای چند هفته نزد تو به پاریس بیایم یا از تو بخواهم که با من به ایتالیا بیایی یا از مرگ نجاتم بدهی.
فکر می کنم تا وقتی که لازم باشد بتوانم در این دنیا زندگی کنم ، کم کم یاد می گیرم که چطور شب ها گریه نکنم، ای کاش این آخرین کار را برایم انجام می دادی. خواهش می کنم، فقط یک جمله ی بسیار ساده ی خبری برایم بنویس، جوری که یک زن بتواند آن را بفهمد؛ تخیلت را ، امید را ، و عشقی را که من به تو دارم در درونت از بین ببر. چیزی که مرا در سرزمین برنزی مرگ ، بی حرکت نگاه می دارد، چون رهایی ام را از دست آن ظالم آرمانی ، که ریچارد نام دارد مرتب سخت و سخت تر می کند ، کسی که بسیار بسیار آرمانی تر از آن چیزی است که واقعا در این دنیا وجود دارد ... برالی همین باید روحم را از تو پس بگیرم ؛ بدون آن جسمم دارد از بین می رود.
چرکنویس نامه ای از پلات برای ریچارد که البته فرستاده نشد.
برای یک دوست..
من را ببخش بخاطر شخصیت و روحیه ی نمیدانم خوب یا بدی که خودم انتخابش نکردم و از کودکی با من بود و ما بهم دیگر عادت کردیم و با هم بزرگ شدیم و بخشی از زندگی ِهم شدیم..و حالا بدون هم نمی توانیم احساس آرامش کنیم! من تنهایی ام را دوست دارم .. من نمی توانم بیش از توانم با آدم ها گرم بگیرم ..همیشه سعی کردم روابطم با آدم ها محدود باشد .. همیشه دوست های کمی داشتم.. این انزوا .. این تنهایی به من آرامش می دهد
خوب یادم هست همیشه تنها با عروسک هایم بازی می کردم ..منو عروسک هایم دوست نداشتیم کسی دنیایمان را کشف کند..
همیشه تنها درس هایم را می خواندم. تنها مشق هایم را می نوشتم.. تنها کتاب می خواندم.، تنها نقاشی می کشیدم.. حتّی مداد رنگی هایم این تنهایی را دوست داشتند.. اصلا کیف ِ مدرسه ام پُر از تنهایی بود! منو دنیای محدودم شادی های خودمان را داشتیم..
دوست عزیزم.. من فکر می کنم هر آدمی اوّل باید خودش را کشف کند و بعد برای خودش دوست انتخاب کند .. اگر روحیه ی شاد و تنوع طلبی داری.. اگر بودن در جمع و سر و صدا و شلوغی را دوست داری و اگر منتظری که کسی حالت را خوب کند ..انگیزه ات باشد و...
خب انتخابت اشتباه بوده! برای این که من روی موج دیگری سوار هستم..
من همیشه مسیر های خلوت را انتخاب می کنم .. من همیشه توی جمع کم حرف ترینم.. من همیشه خودم حال خودم را خوب کردم حتی وقتی چهار.. پنج سال بیشتر نداشتم.. من همیشه خودم بودم و خودم..
متاسفم که توانایی ِ خوب کردن ِ حال ِ دیگران را ندارم ..همه ی هنر ِ من این است که خودم را تر و خشک کنم..
من از نظر ِ احساسی آدم مرفهی نیستم.. من با کم ترین و کوچک ترین چیزهایی که فکرش را بکنی از کودکی با حال ِ بد و خوبم جنگیدم و ترازوی روحم را به سبک ِ خودم! متعادل نگه داشتم..
مسئولیت هر انسانی همین است!
برای من اینطور است.حق با توست. من اصلا دوست خوبی نیستم جز برای خودم!
سیلویا پلات خوانی..
می توانستم این را بفهمم ، شاید فکر می کنی با من بودنت مرا بیشتر از این به تو می بندد، یا به من آزادی کمتری برای پیدا کردن آدم دیگری می دهد، ولی بدان، همانطور که من می دانم و تو هم باید بدانی من آنقدر خون سفید ریخته ام که پرهیز از چاقو نمی تواند درمانم کند ، چرا داشتن دنیای کوچک با هم بودن را قدغن می کنی؟ چرا اینقدر ممنوعیت؟ از تو می خواهم این سوال را از خودت بپرسی و اگر در خودت شعور و شهامتی سراغ داری جوابم را بده.
وقتی ضعیف بودم دلیلی وجود داشت، اما حالا هیچ دلیلی نمی بینم. نمی فهمم چرا نباید در پاریس و با تو زندگی کنم ، به کلاس های تو بیایم و با تو فرانسه بخوانم . دیگر خطرناک نیستم . چرا رابطه مان را (که به اندازه ی کافی مزخرف هست ، و به اندازه ی کافی این چند سال ظالم آتی را برای آزمودن یک دیگر وقت داریم )تا این حد سخت و مقرراتی می کنی؟ حتی می توانم وخشت عظیم دوباره ذوب شدن در احساسات را به خود هموار کنم، با اینکه می دانم ممکمن است همه اش دوباره یخ بزند ، ایکاش می توانستم باور کنم این کار بخش بسیار کوچکی از زمان و مکان را بهتر از پیش می کند ، بهتر از آن چه بود، همان لجبازانه از یکدیگر دپر ماندن ، آن هم هنگامنی که تنعا فرصتی اندک برای با هم بودن داریم.
از تو می خواهم این مطالب را به قلبت و ذهنت منتقل کنی ، چون می خواهم سوال ژرفی را مطرح کنم: چرا از من می گریزی،در حالی که میدانی من می توانم زندگی را حتی زیر سایه ی شمشیر برایت غنی و مفرح کنم؟ قبلا گفته ای از تو انتظاراتی دارم که نمی توانی بر آورده شان کنی. خوب ، درست است. اما حالا می فهمم چه باید باشم(که نمی دانستم) و می فهمم عشق و دلبستگی من به تو با مستی و خوابیدن در آغوش یک نفر دیگر از بین رفتنی و زوال پذیر نیست. من این را دریافتم . این را میدانم ، حالا باید چه کنم؟
تفاهم. عشق. دو واژه ی ساده. آنقدر ساده ام که بهار را دوست می دارم و فکر می کنم احمقانه است چیزی را که صرفا متعلق به ماست انکار کنیم و نپذیریم. با آن علم عجیبی که همچون غیب دانی در من وجود دارد، به خود و عشق عظیم و جاودانی نگران کننده ام به تو مطمئنم، می دانم که همواره اینگونه خواهد بود. اما از یک سو برایم سخت تر است، چرا که جسم من به عشق و ایمانم مقید و وابسته است، و حس می کنم واقعا هرگز نتوانم با هیچ مرد دیگری زندگی کنم؛ (و از آنجا که نمی توانم راهبه بشوم)تا ابد باید مجرد و متبرک باقی بمانم.حال در صورتی که به حرفه ای نظیر وکالت یا روزنامه نگاری گرایش پیدا کنم، خیلی خوب خواهد شد. اما نمی شود. من به سوی بچه داشتن و شوهر داری و داشتن دوستان برجسته و خانه ای با شکوه و مهیج با نوشابه های معرکه در آشپزخانه اش و خوردن آن ها پس از صرف شامی مطبوع و لذیذ و خواندن رمان هایمان و حرف زدن درباره ی بازار بورس و اوضاع جهان و بحث درباره ی عرفان علمی ، گرایش و تمایل بیشتری در خودم حس می کنم...
حس می کردم مثل سینیور راپاچینی هستی که تنها دخترش را طوری بار آورد که بتواند یکه و تنها با غذا و هوای مسموم و خطرناکی که از گیاه سمی کمیابی به بیرون تراوش می شود زنده بماند: او ابدا نمی توانست در دنیای عادی زندگی کند ، و آن هایی را که قصد داشتند از دنیای عادی به او نزدیک شوند خطر مرگ تهدید می کرد. خب این همان چیزی است که من مدتی به آن تبدیل شده بودم. خیلی ها را آزار دادم ، از فرط استیصال ، چون می خواستم به دنیای عادی بازگردم، و از آن ها متنفر بودم و به من نشان دادند که...
می دانم اگر در من یان طوفان و آشوبی از تهمت و بدنامی (به پاریس)می آمدم، یا حتی ترک کردن دوباره ی تو را برای خودم سخت تر می کردم(که بهتر می بود، اما میشد آن را کنترل کرد) می دانم که آن وقت حق داشتی این کار را قدغن کنی . اما تمام خواهش من دیدار توست، بودن با تو، قدم زدن، صحبت کردن، همان طوری که خیال می کنم آدم های عاشق هستند... تظاهر نمی کنم که شدیدا ً خواهان با تو بودن هستم، ما به سن و درکی رسیده ایم که می توانیم با هم خوب و مهربان باشیم....
بنابر این من هم می گریم..نمی توانم دست از گریستن بردارم ، آن اشک های خروشان پالاینده که برای زندگی و امید تغییر مسیر می دهند حتی با اینکه عشق من در مسیر آن کانال لعنتی قرار دارد و به من می گوید نیا..
وقتی نمیشه..
این لحظه ها که رفتنتو درد می کشم..
تشویق می کنم دلمو از تو بگذره
هی سعی می کنم که یکم با تو بد بشم
این لحظه ها تمام ِ منو غصّه می بره
دلگیر میشم از خودم .. از تو .. از عشقمون
وقتی تمام ِ حواست به رفتنه
وقتی نمیشه به چشمات بگم بمون..
مهنّا حسین زاده
سیلویا پلات خوانی..
زن بودن مثل آن است که به صلیب کشیده شوم تا همه ی گناهانم بخشیده شود ، خدایان خانگی ام : اشارات و تمهیداتی هستند که عشق ِ مرا به تو می رسانند. نوشتن به تو (احساس می کنم غرق شده ام ، نوشتن نوعی خاطرات روزانه به تو و پُست نکردن آن ها به شکل تهدید آمیزی دارد کلان می شود، و هر زمان شاهدی برای کُشتی گرفتن با نفسم است) و گفتن از شعر هایم با تو (که همگی برای تو سروده شده بود) که بعضی شان چاپ شده ، و بد تر از همه اینکه دیدارت حتی برای مدت بسیار کوتاهی نیز میسر نمی شود آن هم وقتی تا این حد نزدیکی، خدا می داند کِی تاوان این همه سخت گیری و حساسیت را خواهیم داد؟
اینجا زن منم ، بخشی عینی ، حاضر و بی واسطه، که نیاز به گرمی مردش در رختخواب دارد، به اینکه با او غذا بخورد ، بیاندیشد و با روحش ارتباط برقرار کند : این قسمت هنوز تمنای تو را دارد.چرا. چرا نمی خواهی مرا ببینی و با من باشی در حالی که هنوز زمان اندکی پیش از فرا رسیدن آن سال های بد و بی پایان وجود دارد؟ این زن که من بعد از ۲۳سال هنوز او را نشناخته ام، زنی که تحقیر و انکارش می کنم،دیگر دارد کفرم را در می آورد، حالا با این کشف آزارنده ام در حال و روز بدی به سر می برم.
از آنجا که ناخواسته در قبال تو تعهّد کرده ام ( گرچه نتوانستم بفهمم اولین بار کِی به خودم اجازه دادم که به سمت تو کشیده شوم ، این کار خیلی خیلی آزارم داد و مرا تا ابد و تا آخر عمر عذاب می دهد) شاید تازه دارم می فهمم، طوری که هیچوقت نمی دانستم، که چنانچه زندگی را ساده می گرفتی و به من می گفتی که می توانم با تو زندگی کنم (تحت هر شرایطی در این دنیا و تنها با تو ) چقدر از ته دل ، دیوانه وار و عاشقانه دوستت می داشتم . فراسوی همه ی قرار داد ها و آن سوی همه ی ذخایر ذهنی که درباره ی تو برای خود داشتم، حتی تا امروز.
قصدم از گفتن این حرف ها این نیست که در نظرت شریف و بزرگوار جلوه کنم: هیچ وقت دلم نخواسته که آدم بزرگواری باشم . آن زن ِ شدیدا ً صمیمی و نزدیک (که مرا به طرز شگفت آوری از آن ِ تو می گرداند) در پنداری واهی عذابم می دهد : تا خود را برای همیشه از دستت خلاص کنم. واقعا ، چه خنده دار میشد : چطور یک معشوق می تواند نجاتم دهد . در حالی که نه تو و نه حتی خدایان قدرت استخلاصم را ندارید، و مرا با انواع مردان اطرافم می فریبید؟
کشفیات شبانه ی من
محمد علی بهمنی
همیشه سکوت نشانه ی تایید حرف طرف مقابل نیست ، گاهی نشانه ی قطع اُمید از سطح شعور اوست
. میشل فوکو_فیلسوف فرانسوی
سکوت چنان موضوع جالبی ست که می توان درباره اش ساعت ها حرف زد
ژول ورسن
چیزی نگو که ارزش آن بیش از خاموشی باشد.
دیل کارنگی
من هنوز بیدارم
تو سکوت کردن هست
توو هیچ حرف و رفتاری نیست..
چه جمله ی قشنگی!