تنهایی ِ با شکوه
تنهایی ِ با شکوه
آنقدر خوب بود این نوشته ..آنقدر مرا یهتر از خودم توصیف کرده بود و آنقدر خواندنش خوشحالم کرد که دلم نیامد اینجا ننویسمش. خواندنش خوشحالم کرد چون فهمیدم و البته بهتر است بگویم« باورم شد» که هستند آدم هایی که دنیایشان مثل دنیای من کوچک است و آدم های کمی اجازه دارند توی این دنیای کوچک تا ابد زندگی کنند .. آدم هایی که تنهایی ِ با شکوهشان را دوست دارند .. و خودشان مرکز دنیایشان هستند و آدم های کمی را بسیار زیاد و بسیار بزرگتر از اندازه ی قلبشان تا همیشه دوست دارند و لذّت این دوست داشتن را با هیچ ثروتی عوض نمی کنند.
« فکر می کنم مشکلات ِ من با من از جایی شروع شد که هیچ چیز به اندازه ی تنهایی خوشحالم نکرد.
تنهایی قدم زدن، تنهایی فیلم دیدن ، تنهایی خواندن، تنهایی شاد بودن ، تنهایی گریستن و تنهایی چرخ زندگی را چرخاندن..
حضور در جمع بعد از ساعتی تعادل من را بهم می زند ، دلم میخواهد برگردم به لاک خودم ،همانی که همیشه یک چای تک نفره دم است و من می توانم ساز خودم را بنوازم و..
نمی دانم باید متاسف باشم یا خوشحال، امّا سال هاست که در نقطه ای ایستاده ام که هیچ چیز و هیچکس به اندازه ی خودم خوشحال و ناراحتم نمی کند.
متن از «نگار حسینی» نازنین
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |